آسمان گو چه شده است که چنین غمگینی
نکند تب داری!
نکند بیماری!
شاید این بار تو هم تنهایی!؟
آسمان گو چه شده است که چنین غمگینی
نکند تب داری!
نکند بیماری!
شاید این بار تو هم تنهایی!؟
اشتری با مورچه ای همراه شد
به آب رسیدند
مورچه پای باز کشید
اشتر گفت که: چه شد؟
گفت: آبست!
اشتر پای در نهاد
گفت: بیا! سهل است
آب تا زانوست!
مورچه گفت: تو را به زانوست
مرا
از سر گذشته است ...
باز هم تنهایی
مثل هر شب آمد
شاخه ای گل در دست
به کنارم بنشست
دست در دست
باز هم خندیدیم!
شب آمد و دل تنگم هوای خانه گرفت
دوباره گریه ی بی طاقتم بهانه گرفت
شکیب درد خموشانه ام دوباره شکست
دوباره خرمن خاکسترم زبانه گرفت
نشاط زمزمه زاری شد و به شعر نشست
صدای خنده فغان گشت و در ترانه گرفت
زهی پسند کماندار فتنه کز بن تیر
نگاه کرد و دو چشم مرا نشانه گرفت
امید عافیتم بود روزگار نخواست
قرار عیش و امان داشتم زمانه گرفت
زهی بخیل ستمگر که هر چه داد به من
به تیغ باز ستاند و به تازیانه گرفت
چو دود بی سر و سامان شدم که برق بلا
به خرمنم زد و آتش در آشیانه گرفت
چه جای گل که درخت کهن ز ریشه بسوخت
ازین سموم نفس کش که در جوانه گرفت
دل گرفته ی من همچو ابر بارانی
گشایشی مگر از گریه ی شبانه گرفت
هوشنگ ابتهاج
خدایا تنها نگذار دلی را که هیچ کس دردش را نفهمید!!!
به لیلا بگویید من نخواهم مرد
شاعران چه میخواهند از جان عاشقان؟
آتش کدام کینه در دلهای سیاهشان شعله میکشد
که چنین مشتاقانه
چشم در دیدگان خیس معشوقه های جهان دوخته اند؟
- آب چشم عاشقان بس تان نبود
که چشم طمع
به قطره های اشک لیلای بینوایم دوخته اید!
خبر از مرگ مجنون آورده اید
تا لیلای مرا بگریانید؟
- به لیلا بگویید من نخواهم مرد!
کریم شفائی